.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۰۸→
برای اینکه گریه نیکا رو درنیارم،لبخندی زدم وباشوخی وخنده گفتم:دیگه بحث واحساسیش نکن نیکو جون...من دیگه برم...انقدمن وتو زرت زرت هم دیگه روبغل کردیم،همه شاکی شدن!!بقیه هم می خوان بیان به عروس خوشگلمون کادوبدن دیگه...من برم که جا واسه بقیه بازبشه!!
لبخندش پررنگ ترشد...چشمکی بهش زدم وازش فاصله گرفتم...به سمت متین رفتم که داشت بایه آقایی روبوسی می کرد...صبرکردم تاخوش بش اون آقاهه تموم بشه...اون که رفت،روبروی متین وایسادم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوشبخت بشین ایشاا...!!!به پای هم پیربشین...
لبخندی بهم زدوگفت:مرسی...ممنون!!
شیطون گفتم:ولی خدایی عجب دختری وتورکردیا!!توکل دنیابگردی لنگه نیکا رو پیدانمی کنی...ازبس که خانوم وخوشگل وباکمالاته!!
خندیدوگفت:اون که صدالبته!!!
بالبخندی روی لبم،ادکلن وکه تویه جعبه خوشگل بود،به سمتش گرفتم وگفتم:اینم کادوی ناقابل من برای عرض تبریک!!
ادکلن وازدستم گرفت ومهربون گفت:چرازحمت کشیدی؟!دستت دردنکنه...ممنون...
لبخندی زدم وگفتم:خواهش می کنم...ناقابله...
لبخند متین پررنگ ترشدودهن بازکردتاچیزی بگه که یهو بازوی من به وسیله یکی کشیده شد!!!
درکسری ازثانیه،یکی بازوم وکشیدومن وازجمعیتی که دورعروس ودامادبودن،بیرون آورد...همچین بازوم وکشیدکه دستم ازجاکنده شد!!!آدمم انقدوحشی؟!کدوم خری این کاروکرده؟!
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...سرم وبلندکردم تاحساب کسی که دستم وازجاکنده روبرسم که چشمم خوردبه یه جفت چشم مشکی...
امااین بار ارسلان نبود...چشماهمون چشمابودن ولی یارو زن بود!!!یه زن تقریبا ۴۳ ساله باپوست سفید...چشمای درشت مشکی که کپ چشمای ارسلان بودن!!اصلا انگارچشمای ارسلان وکنده بودن گذاشته بودن توصورت این خانومه...ابروهای کمونی وخوشگل...بینی کوچیک وقلمی...لب قلوه ای خوشگلی که حالا یه لبخندروش بود...درکل خانومه خیلی خوشگل ونازبود!!!یه کت ودامن شیک وتروتمیزپوشیده بودوباذوق زل زده بودبه من!!! وا!!!خداعقل بده...این چرا اینجوری به من نگاه میکنه؟!ازهمچین خانوم خوشگل وشیک وخوش تیپی بعیده که انقدوحشی وهیزباشه!!!چرا اینجوری داره من وبانگاهش می خوره؟!نکنه ازاون زنای هیزه؟!!اصلا چراچشماش کپ چشمای ارسلانه؟!نکنه ازفامیلای ارسی گودزیلاس؟!
وای خدایانه...خودش کم بودکه حالا فامیلاشم اضافه شدن؟!!
زنه درحالیکه نیشش تابناگوشش بازبود،باذوق گفت:شماباید دیانا جان باشی درسته؟!
جانم؟!این من و ازکجامی شناسه؟!!چه جانی هم گذاشته کناراسمم...دیانا جانت توحلقم!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:بله...من دیانام ولی فکرنمی کنم شماروبشناسم...
دستش وبه سمتم درازکردوبالبخندمهربونی روی لبش گفت:من رعنام...مادر ارسلان...
لبخندش پررنگ ترشد...چشمکی بهش زدم وازش فاصله گرفتم...به سمت متین رفتم که داشت بایه آقایی روبوسی می کرد...صبرکردم تاخوش بش اون آقاهه تموم بشه...اون که رفت،روبروی متین وایسادم وبالبخندی روی لبم گفتم:خوشبخت بشین ایشاا...!!!به پای هم پیربشین...
لبخندی بهم زدوگفت:مرسی...ممنون!!
شیطون گفتم:ولی خدایی عجب دختری وتورکردیا!!توکل دنیابگردی لنگه نیکا رو پیدانمی کنی...ازبس که خانوم وخوشگل وباکمالاته!!
خندیدوگفت:اون که صدالبته!!!
بالبخندی روی لبم،ادکلن وکه تویه جعبه خوشگل بود،به سمتش گرفتم وگفتم:اینم کادوی ناقابل من برای عرض تبریک!!
ادکلن وازدستم گرفت ومهربون گفت:چرازحمت کشیدی؟!دستت دردنکنه...ممنون...
لبخندی زدم وگفتم:خواهش می کنم...ناقابله...
لبخند متین پررنگ ترشدودهن بازکردتاچیزی بگه که یهو بازوی من به وسیله یکی کشیده شد!!!
درکسری ازثانیه،یکی بازوم وکشیدومن وازجمعیتی که دورعروس ودامادبودن،بیرون آورد...همچین بازوم وکشیدکه دستم ازجاکنده شد!!!آدمم انقدوحشی؟!کدوم خری این کاروکرده؟!
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...سرم وبلندکردم تاحساب کسی که دستم وازجاکنده روبرسم که چشمم خوردبه یه جفت چشم مشکی...
امااین بار ارسلان نبود...چشماهمون چشمابودن ولی یارو زن بود!!!یه زن تقریبا ۴۳ ساله باپوست سفید...چشمای درشت مشکی که کپ چشمای ارسلان بودن!!اصلا انگارچشمای ارسلان وکنده بودن گذاشته بودن توصورت این خانومه...ابروهای کمونی وخوشگل...بینی کوچیک وقلمی...لب قلوه ای خوشگلی که حالا یه لبخندروش بود...درکل خانومه خیلی خوشگل ونازبود!!!یه کت ودامن شیک وتروتمیزپوشیده بودوباذوق زل زده بودبه من!!! وا!!!خداعقل بده...این چرا اینجوری به من نگاه میکنه؟!ازهمچین خانوم خوشگل وشیک وخوش تیپی بعیده که انقدوحشی وهیزباشه!!!چرا اینجوری داره من وبانگاهش می خوره؟!نکنه ازاون زنای هیزه؟!!اصلا چراچشماش کپ چشمای ارسلانه؟!نکنه ازفامیلای ارسی گودزیلاس؟!
وای خدایانه...خودش کم بودکه حالا فامیلاشم اضافه شدن؟!!
زنه درحالیکه نیشش تابناگوشش بازبود،باذوق گفت:شماباید دیانا جان باشی درسته؟!
جانم؟!این من و ازکجامی شناسه؟!!چه جانی هم گذاشته کناراسمم...دیانا جانت توحلقم!!!
اخمم وغلیظ ترکردم وگفتم:بله...من دیانام ولی فکرنمی کنم شماروبشناسم...
دستش وبه سمتم درازکردوبالبخندمهربونی روی لبش گفت:من رعنام...مادر ارسلان...
۱۴.۵k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.